وکالت
قصه وکالت را زیاد شنیده ام !
اما قصه وکیلی چون تو را نه ...
تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است ...
پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است ...
وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو ...
در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود ...
از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد ...
از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم ...
کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش ...
من یقین دارم که تو همه جا با منی و عاشقانه حقم را می ستانی ...
و تو در این عشق بازی ، پرده ازرازی بزرگ برداشتی ، رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را ...
رازی به اسم "توکل" ...
"توکل" قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است ...
نگران نباش و به من اعتماد کن ...
"توکل"،" توکل" ...
اما من نفهمیده بودم راز این قصه را ...
روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی ...
قصه ای که در آن خدا وکیل من است ...
و فهمیدم :
"حسبناالله و نعم الوکیل"
دل نوشت:
ساده بگویم ، داغت کمــــــر میشکند مــــــادر
- ۹۳/۱۲/۲۲
عزیزم عالی بود....