مرز جنون . . .
جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۲۱ ب.ظ
کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بیدغدغه بیابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بیپرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنون
دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی
دل نوشت:
شب های نبودنش به درازا کشیده
آفتابگردان از شب می هراسد
بشکاف پهنه ی تاریک آسمان غیبت را .
این همه یلدای تاریک بس نیست ؟ !
ای نور خیره کننده !
بیا وچون روشنایی هنگام فلق
تیرگی نبودنت را از آسمان دنیا بزدای .
چشمانم وقف تو
روز و شب به انتظار طلوعت می نشینم .