آقامحسن...
امشب خواب رابا چشمانت ازچشمانم ربودی وبه من اشک هدیه کردی.
چشمانی که بعداز۲۷سال هنوزم حرف دارد.بامنکه حرف دارد من حرف اورامیفهمم واوهم حرف مرا.اوحالادرشهرکوچک ما عاشق زیادداردباهمین چشمها همه راعاشق کرده.
به اندازه موهای سرم کوله بارگناهانم رابرداشتم وآمدم پیشت وتوآن هاراازمن گرفتی بازدوباره آمدم وتوبازدوباره بخشیدی...
هروقت که اومدم پیشت غربت فاطمیه مرامیگیردفرقی نداره فاطمیه باشدیانباشدمزارت هم عین دل پاکت همیشه مادری هست بوی مادرمیدهد...
آقامحسن!امشب اگرسرسفره مادرنشسته ای مناجات میخوانی برایم سفارشی دعاکن.تومرا باهمه ی گناهانم دیده ای ولی مرا روسفیدکردی آبرویم راخریدی.
این رابدان همه ی دلخوشی من لبخندزیبای شماست وهمه ی زندگیم قاب عکست هست که مدتهاست دراتاقم وبه تازگی دروبلاگم جاخوش کرده است...
دل نوشت:خوشحالم که دوباره بایدلباس مشکی بپوشم دلم برایش تنگ شده هست دیگرچیزی نمانده است به یتیم شدنمان درکوفه...
اللهم عجل لولیک الفرج