و ...
دل بی تاب فاطمیه هست ...
چیزی دیگه نمونده ...تا رفتن مادرمون ...
امشب دلم میخواد فـــقـــط گریه کنم ...
گریه کنم به حال خودم ...جامونده کربلای ایرانم ...خیلی سخته ...هرکی رو میبنم داره خداحافظی میگیره بره جنوب...
گریه کنم به حال مادری که این روزا تو بستر خوابیده ...
گریه کنم به حال همسری که این روزا فاطمه اش هم ازش رو میگیره ...
گریه کنم به حال پسری که این روزا مدام ماجرای کوچه جلو چشماشه ...
گریه کنم به حال دختری که مادر این روزا به سختی موهاشو شونه میکنه ...
گریه کنم به حال پسری که این روزا مادر مرتب زیر گلوش بوسه میزنه ...
مادر جان!! به خدا زود برا رفتن غریبی مولا را نگاه کن...نگاه کن اشکای حسین رو ...
مادر میدونم دلت گرفته از مردم مدینه ...از همانهایی که یه عمر سر سجاده ات نشستی دعاشون کردی...
دیدی چطور جواب محبتت را دادن ...
مادر کم کم باید بهم اذن بدی لباس مشکی بپوشم ...شال عزا بندازم ...
مــــادر این روزهـــا دلم مثل پهلویتان شده!!میخواهم دست دلم را بگیری دعایش کنی ...آخر میگوند دعای مادر معجزه هست ...
دل نوشت :