اینجا در شهر من وقتی میگن محسن حاج رضایی یعنی صددرصد حاجت روایی ...
این را از پنج شنبه های شلوغ بر سر مزارش میشود فهمید ...از سنگ قبر همیشه شسته اش ..
از اشک چشم همه ی کسایی که که بر سر مزارش می روند ... زیاد راه دور نریم از دل پر گناه من میشودفهمید ...
دستم گرفت آورد توی یه مسیر سخت ...لحظه به لحظه با من بود تا همین امشب ...
از همین ثانیه به بعد هم خواهد بود تا آخر عمر...
تو این راه سخت بعضی روزهاش خوردم زمین خیلی محکم اشکم در اومد
گله کردم بهش ...فقط بهم لبخند زد دستم گرفت ...
و روز از نو روزی از نو دوباره باهم شروع کردیم ...
بعضی روزها خسته شدم بازم بهم لبخند زد دعوتم کرد پیش خودش
رفتم رو به روش وایسادم اشک چشمام نمیزاشت درست عکسش ببینم
ولی حرفای دلم گفتم بهش حال دلم خوب کرد ...وبازم دستم گرفت ...
ای شهیدم
تو اگه نمیخواستی اینجایی که الان هستم هیچ وقت نبودم ...
تو خواستی باشم ... تو کمکم کردی ...
تو از فردا بازم کمکم کن ...
شاید الان از یه پیچ سخت تو این مسیر گذشتم
حال دلم از فردا که تغییر میکنه .ولی تو حالم خوب تر کن ...مثل همیشه ...
خودت خوب میدونی که همه ی دار ندار من تویی .. بیا آبرویم را نبر دل پر گناهم را تنها نزار!!
باکی نیست حتی اگر کسی تمسخرم کند
وقتی درحال حرف زدن باعکس تو هستم...
وقتی چهار زانو رو بروی سنگ قبرت میشینم و به شمعی که برایت روشن کرده ام نگاه میکنم ...
دل خوشیم همینا هست ... همین چادر مشکی پر از خاکم وقتی از کنارت بلند میشوم ...جتی دلم نمیاد خاکش را بتکانم ...
تا آخر دنیا برایم باش ...دلخوشی ام نگیر ...
یا اباصالح المهدی ( عج ) . . . ما قرص نان ز گندم شهر تو میخوریم! چرخد ز آسیاب شما روزگار ما...